چند خاطره از خاطرات تابستان 94
گل بسم الله که اولین بار یکی از دانش آموزان مامانم بهش نشون داد و براش خیلی جالب بود. نیمه شبی که تقاضای خرگوش کردم و چون در دسترس نبود از نوع مصنوعیش رو برام آوردن و من سریع گول خوردم و به خواب رفتم . این هم جسد مگسی که از خواب بیدارم کرد آخه نمی دونم اون شب چرا خوابم نمی برد و مامانم به هزار بدبختی تونست خوابم کنه و هنوز چشمش به هم نیومده بود که با وز وز کردن این مگس صدای گریه ی من به هوا رفت . اینجا هم با هزار ترس و لرز می خواستم از یک چشمه ی آب عبور کنم: هنگامی که لوله جارو برقی برای من حکم یک دوربین یا تلسکوپ رو پیدا می کنه: ...
نویسنده :
امیرمهدی و مامان
19:02